فقط یک حرف

 

یه ربعی میشه که بی حرکت دمر افتادم کف آشپرخونه. می ترسم با حرکت دادن هر قسمت بدنم بفهمم یه جاییم شکسته. از کِی من انقدر پیر و دست و پا چلفتی شدم؟ راستی من اصلا حس یه آدم شصت ساله رو ندارم. نوار زندگیم از بیست سالگی به بعد روی دور تند رفته و خاطرات عمیق و قابل تعریف کردنم انگشت شمارن. راستی اگر مرده بودم، چند روز طول می کشید که ملت بفهمن مُردم؟ البته که وکیلم هر روز به بهانه ای از حالم با خبر میشه. نه اینکه احوال عمومی من براش مهم باشه؛ فقط بابت اینکه مطمئن شه که باهاش کار می کنم  و قراردادش تمدید میشه. به حساب خودش مشتری مداری و ازین استراتژی هایی که وکلا فکر می کنن فقط خودشون بلدن داره روم پیاده میکنه. مردک از صدقه سر من حداقل چند تا ویلا فقط تو ایبیزا گرفته! شریکام هم اگر ببینن تا دوشنبه خبری ازم نیست طبیعتا حالمو باید از دستیارم جویا بشن. اما من سه چهار ماه پیش از کار تعلیقش کردم. مرتیکه هم جنس گرا بود! بله! منم جای اون بودم ۱۵ سال قایم می کردم چون می دونست این جنگولک بازیا خط قرمز منه. من نمیتونم بذارم تمایلات کسی اعتبار بین المللی مو خدشه دار کنه. اگر شرکای تجاری م می فهمیدن کسی که از ریز به ریز مراوداتم خبر داره با یه مرد ازدواج کرده کلا همه معاملات و هر چی که سال ها براش عرق ریختم میرفت زیر سوال. حیف اون وقتی که براش صرف کردم. اما خداییش دست راستم بود. اصلا حیف خودش نبود؟ آخه مگه زنا چشونه؟ البته که زن چش نیست… 

الان دیگه بعد از نیم ساعت تکون نخوردن، بدنم نباید اونقدر گرم باشه که نفهمم کجام چی شده. نمی خوام به آمبولانس زنگ بزنم. هیچی دیگه، همینو کم دارم! اونوخ نگهبانی برجی که توش زندگی می کنم چوشو می ندازه همه جا و از فردا همه میگن این زنش یه ماهه رفته، بعد این چلفت نتونسته خودشو جمع کنه. منم که دنبال فرصتم بزنم چند نفرو چپ و راست کنم، دیگه حالا بیا و درستش کن!

بالاخره خودمو تکون دادم و ظاهرا که اتقاق خاصی نیفتاده جز اینکه لپ چپ باسنم کاملا بی حسه. چقدر از روزی که زنم رفته لاغر شدم. مطمئنم اگر اون بود گوشت تنم بیشتر بود و همین ضرب دیدگی رو هم نداشتم. اصلا اگر اون بود شاید نمی افتادم. اگر دستیارم بود اصلا انقدر بی اعصاب نبودم. چون اگر بود هیچوقت قهوه من به نصفه هم نمی رسید؛ نه اینکه صب بلند شم ببینم خالیه، بعد مجبور بشم بدون سرکشیدن دوز کافئینم کل مسیر آشپرخونه رو کورمال کورمال برگردم و با ماتحت بخورم زمین.

به دستیار سابقم پیامک دادم که بیاد. خوشبختانه مثل قدیما زود حواب داد و قبول کرد که بیاد. هنوز کلید خونه رو داره. اون می دونه چطور همه چیز رو حل کنه. نمیدونم به تنهایی می تونه منو بلند کنه یا نه؟ جورج همیشه یه راهی پیدا می کنه. با اون هیکل ریز نقشش هر روز هفته از کله سحرکار می کرد و همه چیز مرتب پیش می رفت. 

بدون اینکه بلند شم خودمو کشوندم روی زمین و تکیه مو زدم به دیوار آشپزخونه. پاهامو پهن کردم و سعی کردم بیشتر وزنمو بندازم روی اون ورم که ضرب ندیده. این پیژامه ای که تنمه مورد علاقه سگ خدا بیامرزم بود. لوسی عزیزم. زنم ماری عاشقش بود. من عاشق عشق ماری به لوسی بودم. راستش نمیدونم آخرین باری که مجبور شده بودم یه جا بشینم و به این چیزا فکر کنم کی بوده.حال غریبی دارم. عین روح های توی فیلم هایی که نشون میدن طرف مرده اما از بالا داره به زندگیش نگاه می کنه دارم رفتار می کنم. از کی رابطه من با نزدیکانم اینطور شد؟

من در چهل سال گذشته روزی رو یادم نمیاد که بدون قهوه شروع کرده باشم. هیچوقت قبول نکردم که بهش اعتیاد دارم چون اعتقاد داشتم که من بدون قهوه نمی میرم. اما اینجور وابستگی ها یه ویژگی های خاصی دارن: به همه میگی من بدون اون چیز یا اون آدم نمی میرم، پس بهش اعتیاد ندارم؛ اما حقیقت اینه که هیچوقت نمیخوای اون آدمی که بدون اونا بهش تبدیل می شی رو ببینی و این اگر اعتیاد نیست پس چیه؟ چون می دونی اون آدمی که در نبود اون چیزا بهش تبدیل میشی یه دست و پاچلفتی یا کلا یه گهیه که نمی خوای باشی. “خانوم بریم سفری چیزی” می گفت “توی همین تراس خونه یه بار منو یا تمام وجودت بغل کن بعد مسافرتم میریم”. آخریا چقدر غرغرو شده بود. یا شاید من توجه می کردم به غرهاش؟ یا شاید من باعث شدم غرغرو بشه؟این زنا راستی چی می خوان؟ چرا انقدر لایه های مختلف دارن؟ الان دارم از رو زمین  به ماشین تایپش نگاه می کنم که روزی که از خونه رفت و دیگه برنگشت انداختم زمین. دیروز برش داشتم گذاشتمش روی کانتر آشپرخونه. ظاهرا که چیزیش نشده. هر چقدر هم که با هم مشکل داشتیم نمیخواستم این دستگاهی که آخرم نفهمیدم باهاش چه جفنگیاتی رو نوشته بشکونم. فقط وسط دعوا می خواستم بلندش کنم بگم آخه این چیه خانم که همیشه داری روش چیز می نویسی؟ اما بازوهام توان نگه داشتنشو نداشت و دیگه دیر شده بود. ازین اتفاق ناراحتم چون ته دلم می دونم این آخریا دستگاه تایپش حایگزین خوبی برای جای خالی من و چیزهای دیگه ای که دوست داشت ولی نمی تونست داشته باشه بود. حداقل صبح هایی که هنوز آفتاب طلوع نکرده بود و من سرمست از اولین غلپ قهوه ام میومدم باهاش خداحاقظی کنم میدیدم نشسته  رو به پنجره و تایپ می کنه. ای کاش می دونستم چی می نوشته. چرا هیچوقت نپرسیدم چی می نویسه؟ چرا همیشه منتظر بودم نتیجه کارش رو روی صحنه تئاتر ببینم؟ شاید میخواست مخاطبش فقط من باشم؟ اوه… دلم براش تنگ شده. ای کاش بیشتر بهش نگاه می کردم که بتونم جزییات بیشتری ازش به یاد بیارم. کامل ترین تصویری که ازش به یاد می آرم، موهای فر حناییش و اون آرامش توی چشماشه … زیر آفتاب تابستان….عطر موهاش و مزه ی دستای ظریفش… رقصیدنش و حرکت ظریف پاهاش….. حیف که بعد از آسیبش دیگه نتونست به رقص ادامه بده…  اوایل دومین سال ازدواجمون فهمیدیم نمیتونیم بچه دار شیم. از موقعی که فهمید مشکل از منه، نه تنها خم به ابرو نیاورد بلکه سعی کرد هرطور میتونه نشون بده که فرزند نداشتن خللی در عشق ما ایجاد نمیکنه. بعضی ها می گن با آوردن بچه بین زن و مرد فاصله میفته اما من فکر میکنم بچه با ورودش یا حتی عدم ورودش، واقعیت تعلق خاطر دو نفر رو به هم نشون می ده. فرزند باعث می شه بفهمی چقدر عشقت نسبت به شریکت واقعی بوده. ما که نداشتیم. اما نداشتنش هم کم برای رابطه مون پیام نداشت. می دونم که ماری واقعا منو دوست داشت. مطمئنم اگر ۱۰ تا بچه هم داشتیم بازم توجهش به من کم نمی شد.

صدای باز شدن در خونه که اومد ناخودآگاه لبخند  ریزی روی لبم اومد.

_”آقای پینتوووووو!”.

_جورج! من اینجا تو آشپزخونه ام مرد! بیا هیکل گنده منو از زمین بلند کن! امیدوارم قهوه…

_آقای پینتو قهوه تون تو راهه! خونتون داره بوی گه میگیره ها! دلم براتون تنگ شده؛ گرچه شما یهو تصمیم گرفتین از من چندشتون بشه.

وقتی اینو حرفو می زد هنوز به آشپرخونه نرسیده بود اما مطمئنم لحظه گفتنش ادای منو درآورد. بهش خرده نمیگیرم. حس تعلق خاطری که بهش دارم کمک میکنه شرمساری عمیقی رو با تمام وجود حس کنم. اصلا باورم نمی شه که انقدر خودخواه بودم و عذر همچین همکار که هیچی، یار و همراهی رو بخوام… با خودم چه فکری می کردم؟

جورج اومد بالای سرم ایستاد و گفت: “آقای پینتو! از مدل نشستنتون مشخصه که باسن مبارک لب پر شده!”  نخودی خندید و ادامه داد: “نکنه فکر کردین من به تنهایی می تونم شما رو جا به جا کنم؟ از همسرم خواستم که بیاد و کمک کنه. تا نرسیده بگم که هضم داستان تعلیق بسیار برام مشکل بود و شما یه تشکر بزرگ به همسرم بدهکارید. خدا می دونه اگر حواسش به من نبود چه نقشه های شیطانی رو عملی میکردم تا الان اگر نمرده بودید حداقل چند بار از مسمومیت غذایی باید راهی بیمارستان می شدید. لازمه اعتراف کنم که چند بار صحنه تشییغ جنازه تونو تصور کردم. هر بار با جزییات بیشتر. اینو مشاورم بهم یاد داد.”

با دست های مشت کرده سعی می کردم تعادلمو روی زمین خفظ کنم. در جواب ابروی بالا انداخته ام گفت: “البته که این مسئله بهم کمک کرد که راحت تر ببخشمتون. آه… همینطور که قبر کن ها تابوتتون رو آروم آروم با طناب هل می دادن پایین، گل پرپر کردم و از خدا براتون طلب بخشش کردم و گفتم من آقای پینتو رو می بخشم.” بعد دستاشو به هم کوبید گفت: “همونجا سبک شدم.. امیدوارم این زمین خوردنتون باعث شده باشه به اون قسمت معزتون مکه مربوط به همدردی انسانی میشه دسترسی پیدا کنید.” جورج این جمله رو برای مزاح گفت ولی اعتقاد دارم این زمین خوردن به اتفاق عادی نبود. 

همون موقع یه مرد میانسالی که هیکلش بیشتر به بسکتبالیست ها می خورد انگار که کل خیابونو دویده باشه نفس زنان وارد شد. سه تا قهوده  رو با یه دستش و یه بسته کوکی رو با دست دیگه ش گرفته بود. تا منو دید نگاه سریع و معناداری که فقط همسرها به هم میندازن به جورج انداخت و با احترام گفت: “سلام آقای پینتو. همیشه مشتاق دیدارتون بودم.” از برخورد گرمش جا خوردم. خیلی وقت بود آدمی که به من احتیاجی نداره بهم احترام واقعی بذاره. منم جواب سلامشو با طبیعی ترین حالتی که برام ممکن بود ابراز کنم دادم. جورج همینطور که با علاقه داشت به ویلیام نگاه می کرد گفت: “آقای پینتو معرفی می کنم. همسرم ویلیام. از موقعی که توسط رییس سابقم اخراج شدم_ من پریدم وسط حرفش گفتم: “تعلیق پسر!”_ و چون رشته ی حرفشو پاره کرده بودم مکث کوتاهی کرد و از اول اما شممرده شمرده گفت: از موقعی که بعضی ها منو “معلق کردن” رابطه من و همسرم وارد مرحله جدیدی شد. هر دوشون خنده کوتاهی کردن و زود ساکت شدن. دو نفری کمکم کردن بلند شم و تا تختم همراهیم کردن. همینطور که داشتم سعی میکردم بالش های پشت کمرمو تنظیم کنم، جورج گلوشو صاف کرد، دست ویلیامو گرفت و با جدیتی که انگار می خواد از روی متن مهمی در مراسم اسکار روخوانی کنه گفت: “میدونم که اخیرا با رفتاراتون نشون می دین با این مسائل میونه خوبی ندارین اما من شما رو می شناسم. شما فقط به یه آچارکشی اساسی نیاز دارین که دوباره به خود واقعیتون برگردین. از سر شناخت عمیقی که نسبت به شما دارم می تونم حدس بزنم بین شما و خانم ماری چه اتقافی افتاده که اینجا نیستن و خونتون شبیه قرارگاه مخفی مواد پخش کن های محل شده.” ویلیام با چشماش سعی کرد به جورج بفهمونه که بابا بسته دیگه. چورج بی تفاوت ادامه داد…:” و اینکه شما همیشه برای من سمبل عشق و خانواده بودین. گفتم: “آها..متشکرم جورج. تو لطف داری.” جورج چشماشو چرخوند گفت: ” آقای پینتو ما هم والا به ارزش های خانواده و عشق پایبندیم…امیدوارم درکش براتون از داستان قبلی آسون تر باشه… ما تصمیم گرفتیم یه عضو جدید به خانوادمون اضافه کنیم و در مرحله اول آزمون هم قبول شدیم. من و ویلیام خواهر و برادری نداریم. و آقای پینتویی که منو اخراح کرد نه، ولی همین آقای یه وری که اینجا میبینم، همیشه عین فرزندش نداشته اش هوای منو داشته و می دونم همین رفتار رو با فرزند من هم خواهد داشت.  می خواستم ازتون درخواست کنم که شما و خانم ماری پدر خوانده و مادر خوانده فرزند دلبنمون باشید._ازینجا به بعد انگار داشت بلند بلند با خودش حرف می زد….”البته با این وضعیتی که میبینم، مشخصه که مجبورم از خانم ماری جداگانه در خواست کنم…”_دستشو کرد توی موهاش و ادامه داد… “پس باید به بهونه مراسم مانیکور و پدیکورِ دوتایی دعوتشون کنم … واقعا تا کی من باید به خاطر شما هزینه بدم آقای پینتو! و تازه قبلش هم باید بهشون اطمینان بدم که قرار نیست درباره شما باهاشون صحبت کنم. صد سال سیاه! من؟ هرگز برای کسی که اخراجم کرده این کار رو نمی کنم. کل پس اندازم رو هزینه دوا درمون ضربه ای که به روحم زدین کردم. اما روانشناسم کمک کرده شما رو با آقای پینتو تفکیک کنم و پیشرفتم هم فوق العاده بوده…”

ویلیام  با صدای آرام و مطمئن گفت: “عزیزم خیلی خوبه که فرصتی پیدا شد تا بتونی در مورد مسائلی که پشت سر گذاشتی مستقیما با خود آقای پینتو صحبت کنی . ظاهرا ایشون امروز روز عادی نداشتن و فکر میکنم بهتره بهشون اجازه بدیم که هم استراحت کنن و هم به پیشنهادمون فکر کنن. موافقی؟: جورج گفت: “اوه عزیزم درست میگی. خیلی احساساتی شدم و به کل رشته کلام از دستم در رفت.” رو کرد به من و گفت: |”آقای پینتو لطفا سریع جوابتون رو ندید و ازتون خواهش می کنم خوب به این موضوع فکر کنید.”

انقدر حجم چیزایی که از صبح شنیدم و دیدم و احساس عمیقی که در من ایجاد شده بود برام سنگین بود که متوجه نشده بودم ربدوشامبرم کنار رفته و کل لباس زیرم با اون شکم پشمالوم از لای بند لباسم زده بیرون. هنوز اونقدر پیر نیستم که برام مهم نباشه کسی دم و دستگاهمو ببینه یا نه. عین فلجایی که تازه شفا پیدا کردن طی یک حرکت سریع پاهامو جمع کردم و بند لباسمو محکم کردم. بعد هم جوری که هم مودبانه باشه و هم دلگرم کننده گفتم:” البته جورج، البته”. 

از جرج عذر خواهی کردم و بهش اطمینان دادم که این طلب بخشش به خاطر نیاز امروزم به کمکش نیست و واقعا برام ارزشمنده و حاضرم تمام سختی هایی که به خاطر بی فکری من متحمل شده جبران کنم. تا ظهر در مورد بچه، ماری عزیزم و حرف هایی که اصولا بین کارمند و رییس بعیده زده بشه صحبت کردیم . قرار شد جورج بعد از سه ماه مرخصی با حقوق برگرده سر کار. موقع خداحافظی همگی راضی و خندان بودیم. صدای خنده های جورج تا موقعی که آسانسور برسه پایین هم به گوش می رسید.

 

 

کارگر هایی که جورج برای تمیز کردن خونه خبر کرده بود اومدن، همه جا رو برق انداختن و رفتن. دوباره خونه خالی شد.

گوشیم رو برداشتم که شماره جورج رو بگیرم. همین که گوشی رو روی گوشم گذاشتم کلمه “بوبو” که سال ها پیش ماری وقتی هنوز عاشقم بود صدام می کرد روی برگه ی روی ماشین تایپ توجهمو جلب کرد. همسرم نوشته بود:  “ماشین حریرم و شکوندی بوبو. می رم، اما کاش بدونی که چقدر دوس دارم”. 

منظورش چی بود؟ ” ای کاش بدونی که چقدر دوست دارم که برم؟” یعنی از کی توی سرش بوده که ترکم کنه؟یعنی میخواسته بگه ای کاش من می دونستم که چقدر دوست داشته ترکم کنه؟

در جوابش با دست بیکارم تایپ کردم: “ماری دوستت دارم”. اما تا به برگه نگاه کردم دیدم حرف”ت” تایپ نشده بود و تایپ شده بود: “ماری دوس دارم”

با صدای الو الو گفتن جورج هواسم اومد سر جاش. بدون سلام گفتم: “جورج! من…من زنگ زدم بگم که با کمال میل و با افتخار قبول می کنم که پدر خوانده هر چند تا فرزندی که می خواین داشته باشین باشم”. جورج از اون جیغ هایی که معمولا موقعی که قرارداد خوبی می بستیم کشید. واقعا نشانه های زیادی داشتم که دستیارمو به عنوان یک انسان بشناسم و چقدر براش سخت بوده که مجبور بود سال ها هویت واقعیشو جلوی من پنهان کنه. شایدم نمی کرده. اونی که هیچوقت نبوده من بودم…

وقتی که جیغ های جورج تموم شد گفت: “آقای پینتو، واقعا اولش وقتی دیدم چند ثانیه اول صداتون در نمیاد فکر کردم سکته ای چیزی کردین. خب پس. همه چیز مرتبه. من الان با خانم ماری تماس میگیرم و ازشون بابت لطفشون تشکر می کنم و به روی خودم نمیارم کهمیدونم از پیش شما رفتن و اینکه شما شدیدا پشیمونید و حتی نمی تونید بدون شکستن دست و پاتون از اتاق خواب به آشپزخونه برین…و این رازداری رو به حساب مناعت طبع بی نهاینم بگذارید، چون در هر حال تا فردا که منو رسما از حالت تعلیق دربیارید من حق دارم زندگی شخصی تون رو با وقاحت تمام قضاوت کنم… چون دلم شکسنه، متوجه که هستین؟ اوه خدای من… من چقدر بی رحم شدم. معذرت می خوام آقای پینتو… اینو به حساب هیجانم بگذارید”. .. تا اومدم حرف بزنم ادامه داد:” .. خلاصه اینکه برای یک شام ۴ نفره برای این آخر هفته دعوتشون می کنم…شما هم بهتره اون کت و شلوار طوسی پیرمردی تونو بیخیال شید و به فکر تیپ چدید باشید… وای که چقدر کار داریم انجام بدیم….” صدای جورج دور و دورتر میشد و اشک های گرمی که از چشمام سرازیر میشدن بیشتر… آه ماری، منم دوستت دارم… 

 

پی‌نوشت: ایده ی  این قسمت از داستانم مبنی بر کار نکردن یکی از کلیدهای ماشین تحریر اصلا از من نیست . از فیلم راز چشمان آن‌ها [۱] که یک فیلم محصول کشور آٰرژانتین است الهام گرفتم. سالها بعد نمونه‌ی هالیوودی آن با همین عنوان به بازی خانم جولیا رابرتز ساخته شد. پیشنهاد می‌کنم اگر به فیلمهای درام، جنایی هیجانی علاقه‌مندید، نسخه اسپانیایی زبان این فیلم رو ببینید. قبلش هم خلاصه فیلم را نخوانید چون دیگر با دانستن آخر ماجرا، مزه‌ی فیلم کاملا می رود. به نظر من نسخه آمریکایی قابل مقایسه با  نسخه اصلی آن نیست. این فیلم سینمایی بر اساس رمانی به نام پرسشِ چشمانشان (به اسپانیایی: La pregunta de sus ojos) ساخته شده‌است.

 

۱- El secreto de sus ojos



ارسال دیدگاه

دیدگاه‌ها

هنوز هیچکس در این صفحه دیدگاهی ننگاشته است.

خوراک آر‌اس‌اس دیدگاه‌های این صفحه | خوراک آر‌اس‌اس تمامی دیدگاه‌ها