ولو شده بودم روی فرش و سریال تماشا میکردم. یکی از شخصیتهای زن میخواست به دوستانش خبر دهد که سرطان دارد.
ناهار لوبیا پلو پخته بودم. ابتدای همین قسمتِ سریال، یک بشقابِ تو گودِ پُر را لمبانده و تهش را انگشت کشیده بودم. ولی باز هم فکرم مشغولِ باقیماندهٔ روی گاز بود.
دکتر به زن گفت که تا چند هفتهٔ دیگر بیشتر زنده نیست. آهی کشیدم و به کوتاهی عمر فکر کردم. آنی قانع شدم. جَستی زده و خود را جلوی گاز دیدم. زیر چانهام را خاراندم و گفتم: « خداییش یکی دو کفگیر غذا حیفه بره تو یخچال.»
چند لحظه بعد، با بقیهٔ نان لواشِ صبحانه و قابلمه به دست، برگشتم جلو تلویزیون.
زن تعریف کرد که اولین بار عشق زندگیاش را در ساحل فلان دریاچه بوسیده و وصیت کرد که خاکسترش را همانجا به آب بسپارند. با دهان پر، زدم زیر گریه. چشمم را با دست چربم مالیدم. تا به خودم آمدم دیدم یک تکه نان بیشتر نمانده. پس همچون موتورسواری متبهر در قفسِ سیرک، نان را روی همه جای قابلمه سُر دادم تا رسیدم به کف. آنوقت کمی انگشتانم را جمع تر کردم تا بتوانم طی دور آخر، تمام برنج های کف قابلمه را یککاسه کنم. همینطور هم شد.
درحالی که چشمم به جریان سریال بود، دهانم را تا بیشترین حدی که می توانستم باز کرده و سرم را کج کردم تا لقمه را از پایینش ببلعم. موفق شدم. یک دانه برنج هم هدر نرفت.
انصافا لقمهی تپلی بود. هماهنگی بین فشار انگشتم با فَکم تحسین برانگیز بود. یادِ مارِ بوآ افتادم؛ سلطانِ برداشتن لقمههای بزرگتر از دهان. تازه بدون دخالتِ دست.
دو دست چربم را روی لبهی قابلمه گذاشتم تا به جایی نمالد. آن قسمتِ سریال با تحویل ظرف خاکستر زن به دوستانش تمام شد.
تیتراژ پایانی که شروع شد، نگاهی به دور و برم انداختم. فکرم رفت پیشِ بستنی وانیلی که از مهمانی دیشب مانده بود. راستی که بستنی بعد از غذا چقدر می چسبد.