من سه تا کمد دیواری بغل هم چسبیده دارم که همیشهی خدا کیپ تا کیپ پر لباس است. البته اول تابستان خلوتتر میشود و حداقل میتوان ورقشان زد. ولی یکی دو هفتهی بعد باز سوزن نمیتوان انداخت. چرا که با لباس های جدیدی که لازمشان ندارم لالوها را پر میکنم. این هم مریضی است و چند سالیشت از اعتراف به آن ابایی ندارم. اواخر خرداد که میشود، من هنوز فکر میکنم هوا با من شوخی دارد و. ممکن است باز هم سر شود. تا جایی که میتوانم پروژهی تفکیک، تا کردن کپهی زمستانی، آویزان کردن دستهی تابستانی، انتقال و جابهجایی البسه کلفت را به تعویق میاندازم. ناشکری نمی کنم. بیشتر از روبهرو شدن با پارهای از واقعیتها طفره میروم.
امروز داشتم لباسهای زمستونی را از کمدم جمع میکردم. و هر چه بیشتر پیش میرفتم، بیشتر حرص میخوردم. از اینکه دارد همه جا سامان می گیرد و. مبیبینم چی بخ چی است تشویق می شدم. اما از آن طرف، چشمم به لباسهایی می خورد که زیر خروارها لباس دم دستی متروک افتاده بودند. پیراهن صورتی که با ذوق خریده بودم اما میترسیدم با پوشیدنش مردم بگویند: چه فکری با خودش میکند که کل سینههایش را بیرون انداخته؟ یا لباس زردی که به رنگ مورد علاقهام بود اما میترسیدم چاق نشانم بدهد. از همه بیشتر برای دامنی حرص خوذم که برای موقعیتی خاص نگه داشته بودم. شیری ابریشمی. با چاک بلند در یک طرفش. نگه داشته بودم تا موقعیت خاصی پیش بیاید و بپوشم. اما موقعیت ها آمدند و رفتند و من هیچوقت نخواستم دامنم را خرجشان کنم. یاد ریملی و رژلب و لاکهایی که به همین دلیل راهی سطل آشغال شدند افتادم. باز حداقل البسه تاریخ مصرف کارخانهای ندارند که بزنند پوستت را داغون کنند. اما نفس این مسئله یکیست.
همینطور داشتم در ذهنم کلنجار میرفتم که یاد خاطرهای افتادم. روزی یکی از آشناهایم را اتفاقی در خیابان دیدم. هم مسیر بودیم. ناگفته نماند که اول کمی طول کشید با ماسک یکدیگر را به یاد آوریم و این موضوع کلی باعث انبساط خاطرمان شد. آخرین باری که دیده بودمش در رستوران هتلی بود که در کافه-رستورانش کار میکرد. به بچه گربهای هم پناه داده بود. اسمش آلفردو بود. راستش آلفردو را بعد از هشت نه ماه به کلی فراموش کرده بودم. اگر خودش حرف گربهاش را به میان نمیآورد حتی احوالش را هم نمیپرسیدم. گفت در این مدت، یک گربه دیگر (که اسمش خاطرم نیست) و یک فنچ نر هم به جمع آن اضافه شده. تا احوالشان را پرسیدم روی چهره اش سایهای افتاد و ژست آدمهایی را گرفت که میخواهند جریان مفصلی را تعریف کنند. من هم اشتیاق نشان دادم. یک روز انگار که چیزی بهش الهام شده باشد رفت سری به بچهها بزند. در اتاق را که باز کرد دید گربهی بی اسم آلفردو سعی دارد در هوا بگیردش. از طرز بال زدن آلفردو معلوم بود که زخمی شده. اما توانست از چنگ گربه فرار کند. ناچار به پشت کمد پناه برد. علی هر چه دست دراز کرد نتوانست حیوان را از پشت کمد در بیاورد. آخر به کمک دو همکار دیگرش کمد به آن سنگینی را کمی جلو کشیدند. فنچ را گذاشت توی قفس استراحت کند و بنا کرد به تنبیه کردن گربهی بینام که تو چه جانور خبیث بیشرمی هستی و از اینجور حرفها. یکهو چشم برگرداند دید ایندفعه آلفردو (گربهی دیگر) از فرصت باز بودن در قفس و سرگرم بودن علی استفاده کرده و سعی دارد با دراز کردن دستش فرانچسکو را بگیرد. گربه را کنار زد و فنچ را از قفس درآورد.
به اینجای داستان که رسید فکر کردم جریان تمام شده. اما مثل اینکه داستان ادامه داشت. گفت: « برای اینکه این بی ناموسا دیگه بلای سرش نیارن گذاشتمش بالای کمد. اما یادم رفت. بدبخت بعد دو سه روز از گشنگی تلف شد.»
گفتم: مرد؟
گفت: آره دیگه.
بعدش هم تجربه های مشابهش را تعریف کرد. مثلا دوست دخترش داشت میرفت مسافرت و گلدان نارنجش که خیلی براش عزیز بوده با کلی سفارش به او سپرده بود. اما علی هر بار که گلدانها رو آب میداده اون اصل کاری رو که پشت پنجره منتظر یک چکه آب بوده فراموش میکرده. گل نارنج هم رفت همانجایی که فرانچسکوی بدبخت واصل شد.
خلاصه اینکه، درسته که هیچوقت دست آلفردو و اون گربهی بی اسم خبیث به فنچ نرسید، اما به هر حال فنچ که مراد اصلی بود مرد. من دیگر همه ی لباس هایی که دوست دارم میخواهم جلوی چشمم باشند. همینطور همه توانایی هام. و هر جا فرصت شد از آنها استفاده میکنم. هیچ موقعیتی کامل نیست.
ارسال دیدگاه
دیدگاهها
هنوز هیچکس در این صفحه دیدگاهی ننگاشته است.
خوراک آراساس دیدگاههای این صفحه | خوراک آراساس تمامی دیدگاهها