خاطره‌های شکوفه و من

 

فکر کنم تابستان بود. برای دیدن خواهرم رفتم نیشابور. مدتی آنجا زندگی می‌کرد. هنوز بچه نداشت. شکوفه، خواهرم، همیشه حق مهمان‌نوازی را به بهترین شکل در گوش و حلق و بینی و هر درزی که داشتم به جا می‌آورد. از هر چیزی که با امکانات آن شهر انجامش میسر بود دریغ نمی‌کرد.

 

از نظر شکوفه بهترین تفریح دنیا رفتن به پارک آبی‌ست. اصلا اغراق نمی کنم. در حدی که بارها گفته تولد سی و پنچ سالگی‌اش را به خاطر سورپرایز رفتن به بزرگترین پارک تفلیس هرگز فراموش نخواهد کرد. 

نیشابور شهر کوچکی‌ست. همه چیزش هم به نسبت خودش کوچک است. حتی کوچه ها و خیابان ها لاغر و تنگند. آدمهایش هم به همین شکل.  تنها چیزی که از پارک آبی داشت استخرش بود. آن هم در ابعاد مینیاتوری. دفعه‌ی قبلی که به دیدن شکوفه رفته بودم، به بزرگترین استخر شهر رفتیم. شورِ دور زدن قوانین حاکم بر کل مجموعه تفریحی-ورزشی آنجا را درآوردیم. جلوی تابلوی «شیرچه ممنوع» با حالت پا‌قیچی یا کله ملقی از دور خیز می‌گرفیتم و می‌پریدیم توی آب. سر یکدیگر را در آب نگه می‌داشتیم و پای هم را از زیر می‌کشیدیم.

طی سفر آخرم باز بنا کردیم برویم استخر. اما او دیگر تفریح تکراری را در شان این سفر شکوهمندی که برای خواهرش ترتیب داده بود نمی دانست.

عصر روز دوم سفرم حین مراسم میوه چرانی دونفره‌مان، چشمش را تنگ کرد و گفت: «چطوره بریم پارک آبی؟» منم یک گاز جانانه‌ از خیار محلی نیشابور زدم و گفتم «اینجا پارک آبی‌ش کجا بود؟». زیر چانه‌اش را خاراند و گفت: « اینجا که نه… اما مشهد داره. هوام گرمه. توام اینجایی. پاشو یه روزه بریم مشهد و برگردیم.» منم که تازه خیار قبلی رو تونسته بودم تحت کنترل فکم در بیارم با دهان پر موافقتم را اعلام کردم.

فرداش،صبحانه خورده و مصمم، با پراید سفید شکوفه راهی مشهد شدیم. دو سه ساعتی راه بود. چند روز قبلش پلاستیکِ شیرِ محلی روی صندلی های عقب ماشین ترکیده بود و ماشین بوی لاشه‌ی سگی را می‌داد که قبل از مردنش دو هفته‌ای همان جا نشسته و عملیات شاشیدن و ریدن را ادا کرده بود. قبل از مرگ هم روی مدفوع خود بالا آورده بود. بنابراین تا رسیدن به مشهد چهار پنجره ماشین تا خشتک باز بودند و ما دو زن جوان با شالهای کَت و کلفتمان از بادِ سشوارِ تابستانیِ جاده‌ی بی آب و علف نیشابور-مشهد لذت می‌بردیم. اصلا نفهمیدیم چطور گذشت. شکوفه چند وقت یکبار گردن می چرخاند و با حرکت چشم به کیف استخرمان اشاره می‌کرد. من هم ذوق میکردم و لبخندزنان می‌گفتم: « خب..میگفتی…»

چک تفت می ٔادیم و صفات آشناهایمان را به هم یادآوری می‌کردیم. حرفهایمان که تمام می‌شد فکر می کردیم تا چیز دیگری بگوییم. اگر دیگر حرفمان نمی‌آمد به دنیا فحش می‌دادیم. اما کارهایمان به آدمهایی که با دنیا مشکل دارند نمی‌خورد.

 تا برسیم مجموعا پانصد و بیست و سه فحش کش دار داده بودیم

خواهرم شوماخر کشف نشده بود. با انگشت شصت و اشاره‌ی دست چپش فرمان و سیگارش را گرفته بود و با دست راستش ساندویچ کتلت را هماهنگ با موضوعی که تعریف می کرد یا واکنشی که برای حرف من داشت در هوا تکان می‌داد.  

چقدر از انتخاب هوشمندانه‌مان به خودمان می بالیدیم. دو زن تهرانی با وجود تمامی محدودیت ها می دانند چطور از وقت تنگ، نهایت لذت را ببرند. ولی چه ادعایی؟ چه کشکی؟ خبر نداشتیم بدترین روز سال را برای رفتن به پارک آبی انتخاب کرده‌ایم. آن هم در کجا؟ ایران. کدام گوشه‌اش؟ مشهد. عین استاد‌دانشگاه بی‌عقل من که دخترش را روز اعتراضات سال هشتاد و هشت برای اولین بار به بازار تهران برد. فقط فرقش این است که اعتراضات سالی یک بار تکرار نمی‌شدند و مثل الان برای هر تلنگی که در می‌رود پوشش خبری وجود نداشت. اما کسی که در مملکت مسلمان‌خیز زیسته دیگر باید بداند همه تفرجگاه‌های روزه-باطل-کن از جمله استخر‌ها در ماه رمضان تعطیلند. تازه، این را هم باید در نظر بگیریم که تا ملت می‌بینند چیزی را نخواهند داشت به سمتش حمله‌ور می‌شوند. وگرنه چه کسی کل سال به چهار تا وسیله زپرتی تفریحی یا دو متر آب اهمیت می دهد؟

زیر سایه‌ی الکی درختی پارک کردیم. می گویم الکی چون هوا آنقدر گرم بود و برگ های آن درخت بی‌نوا تُنُک که باز هم وقتی برمی گشتیم به ماشین انگار وارد سُنای خشک شده بودیم. دستهایمان با اولین تماس با فرمان جِزی صدا می‌داد و از زیر سینه‌هایمان یک لیتر عرق سرازیر می‌شد به سمت لباس زیرمان. 

باری. ما دو زرنگ، کیفِ قلمبه‌ی استخر به دوش، به سمت ورودیِ پارک سرپوشیده مشهد مقدس راه افتادیم. تا به دم درش برسیم نمی خواستیم باور کنیم که اینجا همانجای‌ست که برایش دو ساعت رانندگی کردیم. کتلتها‌ی توی شکمم سنگ شدند. شال‌های نصفه‌نیمه روی سرمان و مانتوهای بازمان نگاه های سنگینی را به خود جلب می کرد. هنوز متوجه عمق ماجرا نشده بودیم.

نگاهمان را از هم می دزدیدیم. خودمان را هل دادیم داخل. خان اول رد کردن هر چیز به جز خودمان از زیر دستگاه کنترل بود. اگر موفق می‌شدیم، می توانستیم در مرحله بعد بدنمان را در اختیار نگهبان خان دوم قرار دهیم.

وضعیت رختکن از دم در هم بدتر بود. بیشتر زن ها جوراب‌های سیاه بلند از مچ تا ساعدشان کشیده بودند. به خاطر النگو. سن بالاها هن و هون کنان بدنشان را می کشیدند، جوان‌تر‌ها دست به سینه با هم حرف میزند که در کدام صف بازی بایستند که از عمرشان کمتر تلف شود. و لاروها دست مادرانشان را می کشیدند. 

من و شکوفه بالاخره چشم تو چشم شدیم و هم زمان نیشمان باز شد. بالاخره رسیده بودیم. دست هم را گرفتیم و شروع کردیم به تحقیق و تفحص و رد گزینه. «این که بچه ها از صب توش شاشیدن» « اینم که مال پیر پاتالاست» . «اینو که استخر دم خونمون هم داره.» «آها. این خوبه.»

حالا «این» چی بود؟ بازی سفینه. 

از پله های مارپیچی بالا رفتیم. البته دو پله. چون از پله‌ی سوم تا بالا صف بود. گرم بود. مرطوب بود. بوی لای پا و خود پا می آمد. اما ما واقعا خوشحال بودیم. شاید هم هم دچار سندرومی شدیم که الان اسمش را یادم نمی‌آید: هزینه را پرداخت کرده بودیم و دوست نداشتیم برگردیم. حتی اگر لازم بود برایش بهای بیشتری بپردازیم.

پله که تمام شد با عمق فاجعه آشنایی بیشتری پیدا کردیم. عین مارپیچ ورودی گیت فرودگاه جان اف کندی (که باور کنید هنوز نرفته ام اما در فیلم ها دیده‌ام) جو حاکم بر هزارتوی آدم ها اصلا یادآور تفریح و خوشگذرانی نبود. یکی شکمش را به میله جدا کننده صف ها تکیه داده بود. یک سری نشسته بودند. بعضی چرت می‌زند. آنهایی که تنها بودند (آخه چرا؟؟؟) به حرف بقیه گوش می‌کردند و خلاصه زنان سرزمینم را در سایزها و سن های مختلف در یک قاب مشاهده کردم.

چاره‌ای نبود. ایستادیم. دیگر نمی شد آزادانه حرف بزنیم. شمار مذهبی ها و سن بالاها و کسانی که نمیدانستیم بیرون از استخر چکاره‌اند زیاد بود و حرف های ما واقعا لکه ننگی بر آرمان‌های چارچوب اخلاقی  شان بود. اصلا انقدر دهانمان خشک شده بود که حرفمان بیاید. پس ملت را سوژه می‌کردیم.با حرکات نامحسوس چشم، گردن و هر جامان که توجه را جلب نمی‌کرد منظورمان را به هم میرساندیم. یک بار من چشمهایم را چپ کردم که به شکوفه بفهمانم بوی عرق بغلی دارد خفه‌ام می‌کند. و او با انگشت کوچک پای راستش به من پیام داد که سخت نگیر. 

یک پیچ، دو پیچ، سه پیچ که صف رفت جلو، در چهارمین پیچ ما توانستیم سوراخ لوله بازی را با چهار چشم مشاهده کنیم. دیگر گاو به دمش رسیده بود. من دست به سینه شاکیانه به موهای شویدی خال پشت کمر پیرزنی زیر لب ناسزا می گفتم و خواهرم عین پنکه سرش را می‌چرخاند تا مردم را بپاید و حوصله‌اش کم تر سر برود. 

ناگهان زمزمه های غیر عادی که از ورودی پله‌های می آمد توجه ما را جلب کرد. خب خداروشکر. آرزو کردم که ای کاش انقدر سوژه چالش بر‌انگیز باشد که زمان از دستمان در برود. چشم از خال زن برداشتم و از شکوفه پرسیدم چی شده؟ خواهر رعنای من قد دراز کرده و دیده بود یک زن تپلی میان‌سال که از مچ تا بازوی هر دو دستش را جوراب مشکی چند لا کشیده بود همه را به بهانه‌ای راضی میکرد که بله، خویشی دارم جلوی صف که منتظر من است. هر کس که اعتراض میکرد فحشی زیر لب می‌داد و با آرنجهای جورابی، جا برای خودش باز می‌کرد. ببالاخره به ما رسید. شکوفه که اصلا خوش نداشت امروز کسی حقش را بخورد، سینه سپر کرد و گفت: « ملتو خر فرض کرد؟ کو؟ نشون بده ببینم فامیلت کیه اون جلو.» ناگهان همه توجهشان جلب شد و آن کسانی که داشتند در صف های عقبی جای آرنج زن را روی تن و بدنشان می‌مالاندند، صدایی به نشانه‌ی موافقت با حرف خواهر دلاور من درآوردند. زن که دید دستش رو شده، از عمل شنیع خود عذرخواهی کرد و گفت برای جبران می خواهد هر جای هر کسی را که در مسیر به درد آورده ببوسد.

ولی نخیر. کاش ماجرا اینطور پیش می‌رفت. ولی آن روز خدا می‌خواست قبل از ماه رمضان حساب متقلب‌ها را کف دستشان بگذارد. توسط چه کسی؟ من. منی که آن روز قرار بود از استعدادم در بلند کردن صدایم در شهر مشهد، آن هم در پارک آبی برای اولین بار رونمایی شود. آن هم وقتی فاصله فکم با صورت زن اندازه دو انگشت بود. و فاصله صورت خواهرم با  هر دوی ما کمتر. وقتی دیدم دست زنکِ بخت برگشته به سینه‌ی خواهرم خورد دیگر نفهمیدم چه شد. فقط آب دهانم را میدیدم که روی سر و صورتش می‌پاشید. بعدا خواهرم گفت که گفته بودم: «دست به خواهر من نزن.» البته این را هم گفت که فکر می کرده تنها موجودی که می تواند دهانش را صد و هشتاد درجه باز کند تمساح است، که من جام اولی را بعد از از آن روز از تمساح ربودم. حضارِ مایو به تن نا نداشتند بلند شوند و برای من دست بزنند اما فهمیدند که یک: طرف دمش رو گذاشت روی کولش و فرار کرد یعنی چه. و دوم اینکه: فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه.

 از آن بعد از ظهر غرورانگیز، باب جدیدی در رابطه من و خواهرم باز شد. 

ما آن روز یک بازی بیشتر سوار نشدیم. همان سفینه فضایی پر حاشیه. اما من که حس سفینه‌سواری برایم تداعی نشد. اجازه دهید شکل آن وسیله‌ی تفریحی کذایی که از دو قسمت اصلی تشکیل شده بود شرح دهم:  ابتدا این تجربه‌ی هیجان انگیز با ورود به یک لوله ی دراز و میان‌خالی که اولش شیب ملایمی داشت آغاز می‌شد. کاش آن لوله‌ی سر خرمنی که دم سوراخی ایستاده بود یادآوری می‌کرد هوای ماتحتمان را داشته باشیم که اول مسیر نصفش بر اثر کشیده شدن به کف لوله مستهلک نشود. حالا چرا این واژه؟ جهت یادآوری، استهلاک نوعی کاهش بهاست که حتی در صورت نگهداریِ مناسب کالا و استفادهٔ صحیح از آن، رخ خواهد داد. یعنی فرسایشی که قرار بود طی پنچاه سال ظاهر شود، در چند چند ثانیه اتفاق افتاد. از آن روز ده سال می گذرد و هیچ حرکت اِسکواتی نتوانسته گِردی اوریجینال ماتهت نازنینم را به من برگرداند.کاش مایوی من پاچه داشت یا خودم را حداقل قبلش چرب می کردم. صدای ناله‌های کشیده شدن پوستم هنوز در گوشم زنگ می‌زند و مو به تنم سیخ می‌شود. بگذریم. 

همینطور که به ته لوله نزدیک‌تر میشدی، شیب بیشتر شده و نقطه مذکور بی‌حس‌تر. اینجا تنها لحظه‌ی ملکوتی‌ست که ملت به خاطرش دقیقه‌های عمرشان را در صف به فنا می دهند. وارد فضایی گرد می‌شوی که یکی دو بار دورش می‌چرخی و در آخر از محفظه‌ٔی وسطش تالاپی در حوضچه‌ی آبِ نسبتا عمیقی می‌افتی. آخر هم که سر از آب بیرون آورده، خود را به لبه‌ای میرسانی و با اولین دم می‌گویی: «اصلا نفهمیدیم چی شد؟یه بار دیگه می خوام.»

من و خواهرم هزاران خاطره داریم. اما اگر نصف شب هر کداممان را بیدار کنند و بگویند: «خندادارترین خاطره‌ات را با خواهرت بگو.» به احتمال زیاد پرونده‌ی این روز مقدس دم دست تر از بقیه‌ست. 

 

 

ارسال دیدگاه