خیلیهامون وقتی بچه بودیم عمویی، فامیلی، همسایهای کسی داشتیم که یا پدر و مادرمان با آنها قطع رابطه بودند، یا آنها خوش نداشتند ریخت بزرگترمان رو ببینند. حالا یا سر لج بودند یا برای آن موقع موجه بوده، بماند. حرص میخوردند. یارگیری میکردند. خون خودشون رو تو شیشه می کردند. زندگی را به کام خودشان و بقیه تلخ میکردند که یک وقت مجبور نشوند با طرف چشم تو چشم بشوند.
خلاصه بزرگترهایی که چشم دیدن همدیگر را نداشتند. با هم دعوا میکردنر، پشت هم حرف میزدند اما با هم ارتباط نمیگرفتند. خب به طبع چون ما هم منبع اطلاعاتمون درباره دنیا الدین وکلا بزرگترامون بودن، یا میرفتیم تو تیموشون، یا حتی اگرم سرمان به کار خودمان بود اختیار نداشتیم با آنهاُ خصوصا بچههایشان ارتباط بگیریم. به هر حال داشتیم گوشهای ماستمان را میخوردیم. میتوانم تا صب از اینجور داستانا براتون بگم اما در این متن نمیگنجد.
خلاصه ما هم نمردیم و بزرگ شدیم. بالاخره سوال هم برامون پیش میومد. بعضیهامون به مرحله سین جیم کردن بزرگترهامون هم رسیدیم. اونا هم داستان هاشون رو تفت میدادن. حالا یا قانع می شدیم یا میگفتیم: اینا یعنی بهتر نمیتونستن مسائل شونو رو حل کنن؟ واقعا ارزش داشت من از یه همبازی که می تونست الان مثل خواهر، برادر یا رفیقم باشه بچگی نکردم؟
حتما چقدر بازی ها بلد بود که من هیچوقت ازش یاد نگرفتم. چقدر میتونستم بهش اعتماد کنم. الان میتونست رفیق جینگم باشه. میتونست رو من حساب باز کنه. اصلا چرا من داستان عاشق شدنش رو نمیدونم؟ چرا من نبودم که به من زنگ بزنه بگه شیرین مامان اینا مخالفن و من پای حرفاش بشینم و بهش بگم دیوونه نیست. یا اگر فلانی تو زندگیم بود شاید از خوندن رشتهای که خوندم منصرفم میکرد یا حداقل بهم یادآوری میکرد چیو دوست دارم. چون بالاخره اون همبازی بچگیم بود. چون اون بود که میدونست من پنج سالگیم آرزو داشتم کارگردان سینما بشم، نه معلم. ما میتونستیم اولین کسانی باشیم که توی فیسبوک و اینستاگرام همدیگه رو فالو می کردیم. خیلی جاها تک نمیافتادیم. یه برادری داشتیم یه خواهری داشتیم که می شد بهش زنگ زد. همون که ته دلت میدونستی اگر تو دردسر افتادی بهش زنگ میزنی، حتی اگر هیچ وقت هیچ دردسری هم پیش نمیاومد. میدونستی توی یه محلهای از تهران فامیلی داری که هر وقت بخوای میتونی نون و پنیر و مخلفات بگیری بری دور هم عصرانه بخورید. شب هم به بهونه عرقخوری نگهت دارن اما آخر یادتون بره قرار بود مست کنید. چون اصلا نیازی نبوده. سوتیهای همدیگه رو ایستگاه کنیم. به کراشهای بچگیامون و سلیقه ضایع همدیگه بخندیم. یا اینکه میدونستی توی فلان شهر پسردایی داری که اگر اتفاقی مسیرت نزدیک اون شهر شد، سر ماشینو کج کنی و سرزده بری خونهاش. نه اینکه حتی ندونی الان کجای این زمین خاکیه. یا بچهت اگر گفت میخوام دندون پزشک شم، ببریش مطب دختر عموت تا ببینه دندونپزشکا چیکار میکنن. این سناریوها ته نداره.
ارتباط گرفتیم و سالهایی که همدیگر رو ندیدیم به روی هم نیاوردیم. حتی با اینکه میدانیم چقدر شبیه همیم و هر دو یکسان از نادانی ضربه خوردیم. از جدایی. از ناتوانی در پذیرش تفاوتها. حتی اگر در کودکی سرجمع بیست تا نهار جمعه دور یک سفره غذا خورده باشیم، همان تک و توک خاطرهها را دست کم نمیگیریم. بزرگ شدیم و عوضش حالا از بازیهای بزرگانه هم حمایت کردیم. مثلا تا فهمیدیم یکیمون مغازه باز کرده، کارش رو برای دوستایی که میتوانستند الان دوستان مشترکمان باشند تبلیغ کردیم. پسرعمهای ده بیست تا نسخه از اولین چاپ کتاب دختر داییاش را خرید که حمایت کند تا کاری که دوست دارد ادامه دهد. هر چند کتابش درباره بارور کردن موش صحرایی توسط خار بیابان باشد.
بزرگترها و تصمیمشان، نه درست بود و نه غلط. هرچه که هست به گذشته تعلق دارد و به زندگی که کردند. ما الان هم سن و سال آن موقع آنها هستیم. یک قانون نانوشته هم داریم. هیچوقتِ هیچوقت راجع به تصمیم بزرگترامون، تکلیف سالهایی که همدیگر را ندیدیم چه می شود و اماها و اگرها حرف نمیزنیم. فقط الان. فقط همین روزهایی که میشود با محبت قشنگش کرد. ما دوست داشتن را انتخاب میکنیم. دوست داشتن و نه وابستگی. بدون قید و شرط. دوست داشتن و نه تحمیل عقاید. ما با وجود تمام تفاوتهامون یاد میگیریم رواداری کنیم. ارتباط برقرار میکنیم. ما سنجیدهتر عمل میکنیم.
ارسال دیدگاه
دیدگاهها
هنوز هیچکس در این صفحه دیدگاهی ننگاشته است.
خوراک آراساس دیدگاههای این صفحه | خوراک آراساس تمامی دیدگاهها