سلام ای جوان!
یک وقت ازاینکه تو را«جوان» خطاب کردم خیال برت ندارد که با یک پیری هاف هافو طرفی. من خودم جوانم. در راه تولید محتوا هم جوانم. اما فرض را بر این میگیرم که تو فقط کمی، حتی شده اندازه سر ناخن، از من جوانتری. پس به نفعت است به محتوای نامههای من توجه کنی و آنها را در جای امن نگه داری. چون بعدا سرمایهی تو می شود. مردم اگر بعدا بفهمند تو از من هزاران نامه دریافت کردهای، بنا میکنند به زنگ زدن و قیمت دادن برای خریدن آنها. چون من بعد از چند هزاران نامه، قاعدتا میبایست سری توی سرها درآورده باشم. وگرنه چه کسی میتواند تنها راجع به یک موضوع خاص، یک تپه بنویسد؟ عاشقت که نشده ام.
حتم دارم که مرا نمی شناسی. چون من در این حوزه هنوز کسی نشدهام. شاید هم هیچوقت نشوم. چرا نشوم؟ احتمالا باید یا مرده باشم یا لاتاری برنده شده باشم. ولی نه. لاتاری هم برنده شوم دست از این مسیر بر نمی دارم. و این است درس امروز من به تو:
عاشق کارت باش. حتی اگر دو میلیون دلار برنده شوي!
خدانگهدار.
نه. من این همه ننوشتم که حرفهای کلیشهای تحویلت دهم. از امروز هر آنچه که در مسیر «کسی شدنم» فرا میگیرم در قالب نامه برای تو خواهم نوشت.و فکر نکن که میدانم دارم چکار میکنم. بله. این درس دومی ست که به تو میدهم:
تو باید عادت کنی که از ندانستن حس بدبختی بهت دست ندهد. البته واژهی ندانستن در اینجا هیچ ارتباط معناداری با بی هدفی و باری به هر جهتی ندارد. یعنی شل کن. رها باش. وقتی نداستن را جدی نگیري، به یک سگ کوچولوی بامزه تبدیل می شود و کل مسیر به جای گاز گرفتن سرت را هم گرم میکند هیچ، گه گاهی تو را به پشت شمشادها می برد. می پرسی چرا پشت شمشاد ها؟ چون تو وقتی نمی دانی و با ندانستن مشکلی نداری، مرزهای محدودیت را شکسته و چیزهایی یاد میگیری که عمرا اگر میدانستی حتی وجود دارند. اوکی؟
این را تا اینجا داشته باش چون در نامه های بعدی با کلی مثال میرویم سراغش.
یکی از فواید این رشته این است که هر آنچه بر تو گذشته به کارت میآید. هر چه سرت بیشتر به کار مردم باشد، موفقتر میشوی. با صرفا پشت کامپیوتر نشستن ایدههایت بیمزه میشوند. ریز به ریز تجربیاتت، چه تلخ و چه شیرین، آدمهایی که شناختی و می شناسی، آنهایی که مرگشان را بارها تجسم کردهای، حتی معلم پرورشی، همه بسان آسفات مسیر تو را میسازند. مثلا یک جراح فکر نمی کنم صحبت های سوپر دریانی سر کوچه اش در پیشبرد کارش به او کمک کند. اما برای حرفهی ما چرا.
نمیدانم فیلم «میلیونر زاغهنشین» را دیده ای یا نه. فرض کنیم که داستانش را میدانی. اگر یادت باشد نقش اصلی، جمال مالک، آدم بدبختی بود. اما ما که شاهد بودیم در جریان فیلم، دم دستی ترین خاطراتش هم بهکارش آمد. آن صحنه ای که با کل هیکلش در استخر گُه افتاد هم به دردش خورد. خاطره از این ضایع تر مگر داریم؟ البته من دارم. حالا از جمال دور نشویم. قیافهاش موقعی که هر سوالی که مجری می پرسید و او بلافاصله مصداقی از آن در زندگی اش می یافت یادت است؟ همه فکر میکردند که او خیلی خر شانس است و واقعا بود و من و تو و جد و آبادمان روی هم رفته نمی توانیم به خوش شانسی او باشیم. اما با توجه نشان دادن موثر به دور و برمان، از همین تولید محتوا می توانیم زندگی قشنگی برای خودمان بسازیم. مثلا قهوهسازمان را از طلا بگیریم و همیشه یک ردیف از یخچالمان پوشیده از سوشی باشد.
می دانی دلیل اصلی موفقیت جمال، به جز خرشانسی چه بود؟ او زندگی کرده بود. ما محتوا آفرینان هم باید زندگی کنیم. و برای استراتژیست بودن هم می بایست خوب بتوانیم تحلیل کنیم.
در نامه های بعدی در مورد مواد اولیه و تحلیل داده بیشتر صحبت خواهیم کرد. تا آن موقع، لطفا دهان مبارک را ببند و به قول پدربزرگ دوستپسر سابقم که اخیرا کارش داشتم و از بلاک درآوردمش، «گوش بگیر» ببین مردم چه میگویند. رفت و آمد کن. گفت و گو کن. حتی شده پول عرقشان را بده. وقتی گرم تعریف شدند سوالهای هدفمند بپرس تا تشویق شوند بیشتر تعریف کنند. تو هم کاغذ و قلم دم دستت باشد و هر چه فکر می کنی بعدا به کارت میآید یادداشت کن. البته اصول اخلاقی را حفظ کن و هر موقع جایی، به قسمتی از خاطرات بی شرمانهشان اشاره کردی، به جز نامشان از فامیلی شان هم استفاده کن تا حق صاحب خاطره محفوظ بماند.
ضمنا اگر تولید محتوا را برای گریختن از مردم انتخاب کرده ای، همین الان برو سر کوچه. تاکسی دربست بگیر. به نزدیک ترین مرکز پست برو. از دستگاهِ نوبتدهی شماره بگیر. بنشین تا صدایت کنند. شمارهات را که گفتند برو و به پذیرش بگو: «این نامه برای من نبوده و لطفا به فرستنده برگردانید.» اگر پذیرش بنا کرد به اما و اگر، دست راستت را از منفذ شیشه حائل بینتان رد کن، انگشت اشارهات را روی لبهایش بگذار و شمرده شمرده بگو: «خواهش میکنم این کار رو انجام بدید. پولش هر چقدر هم که بشه من می پردازم.». حالا کارمند آن شیفت چه مرد باشد چه زن، فرقی به حال تو نمیکند. چون به محض اینکه انگشتت را برداشتی جیغ می کشد و نگهبانی تو را-با لباس خانگی- از آنجا پرت میکند بیرون تا تو باشی که به حرفه ای پناه نبری. خلاصه امیدوارم انتخاب این تخصص مراد قلبیات باشد.
در آخر اینکه راستش را بخواهی، من اصلا نمی دانستم که در نامهام به تو چه بنویسم. اما الان میبینی که نوشتم. می ٔانی چرا؟ چون ایده حین نوشتن شکل می گیرد. این را من نگفتهام. این را از شاهین کلانتری آموختهام. و نمی دانم اصلا این گفتهی اوست، یا کس دیگری. مهم این است که شروع به نوشتن کنی. پاراگراف بندی هردنبیر، نگارش پرایراد و روان نبودن بعضی از جملاتم را ببخش. به امید روان نوشتن بعد از نامه چند صدمم مینویسم.
الان ساعت یک و سی دقیقه بامداد است. من در خانهی سه گوش تفلیسم هستم و روز فوق العاده ای داشتم
دوستدار تو، شیرین