امروز دیگر حرف دلم را به مادرم زدم. گفتم حسرت میخورم که دسترسی به کتاب کاغذی فارسی ندارم.گفت آنهایی که میخواهی لیست کن. بالاخره مرزها باز میشود و راهی برای فرستادنش پیدا می کنیم. پیشنهاد فوقالعادهای بود. البته نمی دانم تا آن موقع که زمان آن نامعلوم است دلم طاقت میآورد یا نه. اما چاره چیست؟ تازه می خواستم به او بگویم در حیرتم چگونه سالها در بیخبری، در حالی که در تهران فاصلهام با کتاب فروشی ها اندازهی منتظر ماندن برای آماده شدن همبرگر بیمزهی مک دونالد در تفلیس بوده، این ذوق درونی ام را سرکوب کردم. فکر کنم آخرین باری که در کتابفروشی ایران چرخ زدم برای خریدن لاک غلطگیر بود. البته دسترسی نداشتن به کتاب کاغذی خیر هایی هم داشته که یکیاش را میگویم: من هر کتاب فارسی که گیرم میآید از روی آن رونویسی میکنم. آنوقت برای بار بعدی به دفترم مراجعه می کنم. می دانم وقت گیر است. اما برای من که ده سال از کتاب فارسی دور مانده بودم کفارهی مناسبیست.
تنها کتابهایی که با من مهاجرت کردند «ملت عشق» و «Influence: Science and Practice» بود. اولی کادو پیچ شده بود. هدیهی تولدی برای خویشم در تفلیس که آشنای دورش از ایران داده بود من همراهم برای او بیاورم. آخر هدیه تولد مورد توجه خویشاوندم قرار نگرفت و سرانجامش به خانهی من افتاد. به اندازهی جابه جایی من در خانهام، او هم همراه در جای جای خانهی سهگوشم دور میزند. نزدیک دو سال. ده ها بار آن را خوانده ام و هر بار نکتهای جدید کشف کردهام. مثل زندانی که فقط یک نامه از معشوقش دربافت کرده و روزی هزار بار آن را می خواند و در خیالات خود غرق میشود. قدر نامه را می داند و به روزهایی میاندیشد که بعد از آزادی هزاران نامه دیگر هم خواهد گرفت. اما دلیلی ندارد که با این یکی کیف نکند.
اما کتاب دومی که همراه من آمد با انتخاب خودم همسفرم شد. مثل کتاب های دیگرم با هزار مشقت از خارج سفارش داده بودم که کتاب اصل بخوانم. آنها هم گوشهی کتابخانهی ایرانم دارند خاک میخورند و خواندنشان به بیش از دو بار نکشید. بعضی هم که هنوز باز هم نشدهاند.
از دسترسی نداشتن به کتاب های کاغذی فارسی حسرت می خورم. کتاب «خاطرات پسربچه شصت ساله جلد ۱»، اثر حمید جبلی، هم به لیستم اضافه شد. امروز بخشی از آن را خواندم. چقدر کیف کردم. نوشتهی آدمی که اگر بخواهم رنگی برای کودکی ام در نظر بگیرم، مثلا نارنجی، درخشش زردی اش از صدقه سر او و آقای مجری بوده.حال در نظر بگیرید که کتاب، مجموعه روایتهایی از کودکی یک بزرگسال است که برای بزرگسالهایی نگاشته که نویسندهی اثر به کودکیشان رنگ داده. شگفتانگیز نیست؟
راستی چقدر خوشحالم که حمید جبلی سی سال زودتر از من به دنیا آمد. خدا می داند که اگر این ترتیب تولدمان به هم میخورد تکلیف من و اَمثال من چه میشد. یعنی باید سی سال دیگر صبر میکردم تا او سی ساله شود. تازه مهم است که تاریخ تولد هر یک از ما در کدام دوران از تاریخ معاصر باشکوه ایران اتفاق میافتاد. ولی اگر فرض کنیم که شرایط یکسان بود؛ یعنی حداقل آقای جبلی پیام ابر و باد و مه و خورشید و فلک را جدی میگرفت و علاقهاش را دنبال می کرد (علاقهش هست حالا؟) و به قول کلاه قرمزی آای مجری رو هم به موقع ملاقات میکرد، میتوانستم در میانسالی با پسرخاله، کلاهقرمزی، تیرکس و حتی بعدها اگر عمری بود با فامیل دور و همساده و بقیه دوستان که حتی از فکر کردن بهشان لپهام گل می اندازد آشنا شوم.
باری. با خواندن همین چند صفحه یادم افتاد که همه مان، حتی حمید جبلی، وقتی بچه بودیم نگاهمان به مسائل متفاوت بود. وقتی بچه هستی همه چیز برای اولین بار اتفاق میافتد. بوی اولین نان شیرمال، شرکت در تشییع جنازه، اولین تجربه دوچرخه سواری. اما رفته رفته، تجاربِ همجنس مثل دانه های تسبیح پشت هم ردیف میشوند و در نتیجهی تکرار رویارویی ما با روزمرگی های زندگی به ندرت پیش میآید که تجربهای ناب و برای اولین بار باشد. حالا برداشتهایمان با در نظر گرفتن الگوی کل مهرههای زنجیرشده امکانپذیر است. الگویی ناقص که گهگاهی طعم تلخ فقدان دارد. چون قبلا اتفاق افتاده، مسائل رنگ یادآوری می گیرند تا تازگی. یادآوری بوی گل محمدی رختخواب مادربزرگ. و گاهی… خدا نکند که رویارویی با چیزی ما را یاد هیچ چیزی نیندازد.
در حال حاضر چند صفحه از این کتاب را خوانده ام. از روی همین پنج صفحه رونویسی کردم. و مطمئنم این کتاب هم روزی نهجندان دور مهمان کتابخانهی من خواهد بود.