اسم من شیرین است.
من مدرس زبان فارسی به غیرفارسی زبانان هستم.*
معلم بودن به من این فرصتِ ناب را میدهد که همواره شاگرد درجه یک یادگیری زبان فارسی باشم و هر روز درِ جدیدی به شگفتیهای این زبان جادویی به رویم باز شود.
دیگر دلبستگیِ من، داستان سراییست و پیوسته دربارهی آن به صورتِ نوشته، پادکست یا ویدئو محتوا هوا میکنم.
در نوجوانی اغلب در حال نواختن ساز (سنتور و پیانو و تنبک) و تئاتر و آواز در گروه کُر بودم. رشتهی دبیرستانم ارتباط کمی با فعالیتهایم داشت: ریاضی-فیزیک.
لابد میپرسید پس این دختر کی درس می خواند؟
نمیخواندم که! همواره در پیچ بودم و با تکماده دیپلمم را به "چنگ" آوردم.
یکی از اجراهای جشنوارهی فجر:
تحصیلات:
دورهی کارشناسیام را زبان اسپانیایی در دانشکده ادبیات فارسی و زبانهای خارجی دانشگاه علامه طباطبایی خواندهام. و در حال حاضر در دانشگاه قفقاز گرجستان، رشتهی مدیریت کسب و کار گرایش مدیریت منابع انسانی میخوانم.
همزمان با تحصیل در مقطع کارشناسی، به عنوان دستیار-مترجم-بدو-دیر-شد-این-چه-وضعشهی مدیرعامل به صورت پاره-وقت کار میکردم. برای مدت کوتاهی زبان انگلیسی کنکور هم درس دادم. گویی در آن دوره از زندگیام خیلی به درصد زبانم در کنکور افتخار میکردم و از انتقال تجربه ام در قالب کار آموزشی که مزد هم داشت لذت میبردم. اما از وقتی که کارمند شدم، علاقه به آموزش هم مانند فعالیتهای هنریام به فراموشی سپرده شد.
حالا وقت بالا رفتن از چارت سازمانی بود.
در مسیر شش هفت سالهی زندگیِ کارمندی و تاب خوردن در فضای کسب و کار، اندازهی موی سرم پرزنتیشن، گزارش مالی و قرارداد و محتوای آموزشی، طراحی و ارائه و اصلاح کردهام.
«تصویر جلسات آموزشی نیروهای فروشگاهی»
راستش در آن دوران بهندرت احساس رضایت درونی و واقعی را تجربه کردم. اغلب کارهایی که انجام میدادم همراستا با علایق و ارزشهای من نبودند؛ هر چند آنها را به خوبی انجام میدادم.
بعدها فهمیدم که امتداددهندهی این باور اشتباه بودم که برای رضایت از زندگی باید به جای خاصی رسید و در این مسیر جان کَند. آنوقت روزی که رسیدی آن بالاها (کدوم بالا؟ کشک) بساط گاز پیکنیکی را پهن کنی (بساط میخوای چیکار؟ پشم)، و با لبخندی غرورانگیز مسیر آمده را تماشا کنی و چای بنوشی (مسیری وجود ندارد که بشود نگاهش کرد.).
در اواخر سال ۲۰۱۹ مهاجرت کردم. در حال حاضر در پایتخت کشور گرجستان، تفلیس، زندگی میکنم.
در کَلّهی من یک عدد میمون و یک جغد زندگی میکنند. روزانه میزان قابل توجهی از انرژیام صرف برقراری تعادل میان این دو عزیز میشود: شوخ طبعی و جُکپراکنی، استدلال و منطق.
در دو دههی ابتدایی زندگیام، نوشتن از قالبِ چسنالههای شبانه وشکایت بردن به قادر متعال فراتر نمیرفت. سر و کار من با ادبیات به منابع درسی دوران دانشجویی محدود میشد.
زمانی که برای آزمونِ آیلتس آماده میشدم.
معلم کارگاه نوشتنِ ما، یک بار، فقط یک بار از من تعریف کرد. گفت طبیعی می نویسی. چنین معلمی تا آن زمان نداشته بودهام که اگر چیز قابل پیشرفتی دارم، بدون حاشیه رفتن، بگوید. در دو ماه، پنجاه قطعه نوشتم. همهشان هم در چهارچوب سوالات آیلتس بود. اما اتفاقی که در من افتاد ورای امتحان و زبان انگلیسی بود.
داشتم وبگردی میکردم که رسیدم به یکی از پستهای شاهین کلانتری. خاطرم نیست در چه مورد بود اما کامنتهای زیر پست توجهم را جلب کرد: «آقای کلانتری شما زندگی مرا تغییر دادید.»، «من وبسایتم رونق گرفته.»، «خدا اجرتان بدهد که ما را با نویسندگی آشنا کردید.». او هم با حوصله به همه پاسخ داده بود. با خودم گفتم:«چه جماعت بیکاری هستند؟» اما ته دلم می دانستم که آنها بیکار نیستند. خیلی هم دوست دارم با تک تکشان همقطار شوم. اما چسبیده بودم به باورهای پوسیده و چسبناک. دلمان نمیآید از چیزی که برایش وقت صرفکردهایم، علیرغم اینکه می دانیم راستِ کارِ ما نیست، دل بکنیم.
در یک نیمهشب زمستانیِ کورونایی، در آشپرخانهی تاریکِ سهگوشِ خانهی چند گوشم جلوی لپتاپ نشسته بودم. ناگهان دستم رفت به وبسایت استادِ گرامی، شاهین کلانتری. چرا؟ چون یک ماهی بود که قرار گذشته بودم هر روز یک کارِ جدید انجام دهم تا از محدودهی امنم بیرون بیایم و خودم را بیشتر بشناسم. کارهایی بسیار پیشوپا افتاده که در حوصلهی این بحث نمیگنجد.
اولین چیزیکه توجهم را جلب کرد«حرکت صد داستان» بود. حالا چطوری ثبت نام میکردم؟ به یکی از دوستانِ نزدیکم پیام دادم. او هم به سرعت برای ثبتِنام کمکم کرد. برای همیشه از او سپاسگزار خواهم بود.
طی چند سال آتی بنا دارم به صورت تماموقت روی مهارتهای آموزش زبان فارسی و قصه پردازیام کار کنم و کسبوکار خودم را در این زمینه گسترش دهم.
من در اینجا:
.از داستاننویسی میگویم
میتوانید نسخه ویدئویی پادکستهای داستانیام را در همینجا بشنوید.
پادکستهای داستانخوانی
من هر ظهرِ جمعه درمیان، اینجا یک داستانغ کوتاهِ به فارسی میخوانم. در اینجا بیشتر بخواند.
قصه با شیرین- کستباکس
قصه با شیرین- ساند کلود
برای اطلاعات بیشتر به بخش انگلیسی همین وبگاه مراجعه کنید. *